پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
مامان پريسامامان پريسا، تا این لحظه: 35 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
بابا رسولبابا رسول، تا این لحظه: 41 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

پارسا دردونه ی مامان و بابایی

عيد سعيد غدير خم

نه فقط بنده به ذات ازلي مي نازد ناشر حکم ولايت به ولي مي نازد گر بنازد به علي شيعه ندارد عجبي عجب اينجاست خدا هم به علي مي نازد   .... از بیابان بوی گندم مانده است عشق روی دست مردم مانده است آسمان بازیچه ی طوفان ماست ابر نعش آه سرگردان ماست.... باز هم یک روز طوفان می شود هر چه می خواهد خدا آن می شود می روم افتان و خیزان تا غدیر باده ها می نوشم از جوشن کبیر آب زمزم در دل صحرا خوش است باده نوشی از کف مولا خوش است فاش می گویم که مولایم علیست آفتاب صبح فردایم علیست هر که در عشق علی گم می شود  مثل گل محبوب مردم می شود تا علی گفتم زبان آتش گرفت پیش چشمم آسمان آتش گرفت آسمان رقصید و بارا...
20 مهر 1393

مسافرت مشهد

خدايا شكرت كه يه بار ديگه تونستيم به پا بوس آقا بريم سفر به مشهد هميشه برام يه حس خاصى داره يه شور و شوقى دارم كه انگار براى بار اوله كه ميرم خدا رو شكر كه آقا هنوز ما رو قابل ميدونه و مي طلبمون.... روز شنبه ساعت دوازده شب قطارمون حركت كرد مامان جونا رو هم با خودمون برديم خيلى خوب بود خيلى بهمون خوش گذشت تقريبا ساعت يازده بود كه رسيديم رفتيم سوئيتمون كه بابايى از قبل رزرو كرده بود بعد از خوردن ناهار رفتيم زيارت خيلى شلوغ بود با اينكه مدرسه ها باز شده بود بازم مسافر زياد بود ..... بخاطر عيد قربان همه جاي حرم رو چراغونى كرده بودن حرم از هميشه قشنگتر شده بود قرار بود تا عيد غدير خم هم همون جوري بمونه .... ...
18 مهر 1393

پارسا گل پسر

الان كه دارم اين پست رو برات ميزارم شما خوابيدين بابايى هم داره جزوه هاشو ميخونه چون كه يه مصاحبه خيلى مهم دارهو داره خودشو آماده ميكنه منم توى اتاق تو نشستم كلى كار داشتم كه انجام دادم و الان دارم خستگى در ميكنم آخه تا چن ساعت ديگه داريم ميريم مشهد زيارت امام رضا(ع)،قرار بود كه اولش خودمون سه تايى بريم بعد تصميممون عوض شد و قرار شد تا مامان جونا رو هم با خودمون ببريم ...... دل تو دلم نيست هر بار كه ميخوايم بريم مشهد خيلى خوشحال ميشم از يه هفته قبل شروع ميكنم به آماده شدن ولى اين دفعه همه كارام مونده بود براى روز آخر آخه بخاطر بابايى ما دو روزى رو رفتيم خونه مامان جون و خاله تا باباي بتونه راحت تر درساشو بخونه البته درس كه نيست ولى ...
12 مهر 1393

پارسا و كلاس هاى جديد

امروز خيلى روز خوبى داشتيم صب پيش خاله رحيمى و خاله شكارى بوديم شما هم پسر گلى بودى يه كم شيطونى كردى ولى در كل آقا بودى .... مامانى مثل هميشه بهت افتخار ميكنه.... از ديروز با هم قرار گذاشتيم كه شما يه عادت بدتو ترك كنى شما هم مث آقا ها قبول كردى راستى آزمايشاى امير مهدى هم همش خوب بوده ولى هنوز خوب شير نميخوره خاله جونى قراره ببره پيش يه دكتر گوارش تا شايد يه كم بهتر شير بخوره و قوى بشه آخه اين چن وقته حسابى ضعيف شده واما كلاس جديد آقا پارسا....... از هفته بعد ايشاله قراره برى كلاس اسب سوارى دو جا رو بهمون معرفى كردن كه يكى از اونا كه روز جمعه ست خيلى دوره ..... اون يكى هم روزاى...
26 شهريور 1393

پارسا و آقاى فتاحى

چن و قتي كه ميريم پيش  آقاى فتاحى....... تو خيلي راضى هستى ما هم چون ميبينيم كه تو اين جورى خوشحال ترى ما هم شاد ميشيم درسته كه مسيرمون دورتر شده ولى به آرامش تو ميارزه تو مسير رفت و برگشت با يكى از دوستات كه اسمش طه  ست ميريم و ميايم چون كه راهمون دوره طه هم با ما مياد ،خيلى با هم دوست شدين اگه يه روزى ما براى يه كار ديگه بريم سمت پاسداران همش سراغ طه رو ميگيرى آخه عارت كردى كه همش با هم بريم... البته بماند كه امروز سر ماشين طه كم مونده بود كه دعواتون بشه.... عزيز دلم .....ولي تقصير تو نبود طه شيطون هم موتور تو رو ميخواست هم ماشين خودشو تو هم ساكت فقط نگاه ميكردي   .... با آقاي فتاحى حساب...
19 شهريور 1393

اين چند وقت كه نبوديم

خيلي وقت بود كه نميتونستم بيام اينجا ..... روزاي سختي رو دارم ميگذرونيم يه مشكل جديد تو زندگيمون پيدا شده....  مهدي(پسر خاله)كوچولو كه الان نزديك سه ماهو نيمشه دوچار يه ويروس شده كه حسابي اذيتش  ميكنه نميزاره رشد كنه نميزاره خوب شير بخوره.... پيش خيلي از دكتراي خوب و متخصص هم رفته براش كلي آزمايش و نوار و سيتي اسكن نوشتن كه انجام داديم خدا رو شكر تا حالا جواب هر كدوم از آزمايش هاش هم كه اومده نرمال بوده ولي هنوز يه چن تايي مونده..... پسر كوچولوي خاله خيلي ضعيف و لاغر شده آخه اين ويروس لعنتي نميزاره كه خوب شير بخوره عزيز خاله اون روز كه ازت خون ميگرفتن و تو تحمل سوزناي دردناك رو نداشتي...
19 شهريور 1393

یه روزخوب

امروز یه روز خیلی خوبی بود رفته بودیم خونه مهدی اینا خیلی خوش گذشت خاله الهام هم بود با هم ناهار خوردیم البته بماند که شما موقع ناهار خوردن اذیت کردی ولی کلا پسر خوبی بودی خیلی مامان رو اذیت نکردی ناهارت رو هم اوردم خونه بعدا خوردی الان هم خوابیدی مثل فرشته ها آخه خسته شده بودی تا رسیدی خونه خوابت برد راستی یه خبر خوب دیگه پیش آقای میرزایی نمیریم از این به بعد یه جای دیگه میریم پیش آقای فتاحی ..... خیلی آقای محترمیه خیلی هم بهمون امیدواری میده بابایی هم میگه اینجا بهتره درسته یه کم دورتره ولی اشکال نداره برای تو همه کار میکنیم عزیزم آخه تو همه ی زندگی مایی ...
12 مرداد 1393

ما اومدیم

سلام....... بلاخره بعد از مدت زیادی برگشتیم.... ماه رمضون اصلا حالم خوب نبود همش احساس خستگی میکردم فقط دلم میخواست بخوابم شما هم پسر آقایی بودی و اصلا مامانی رو اذیت نکردی.............. قربون پسر خوشگلم بشم که حواسش به مامانش هست دو روز پیش رفتیم خونه دایی من (رحیم دایی)برا شام دعوت کرده بودن مادر بزرگ هم بود البته مامان جون و دایی خودت هم بودا... خیلی خوش گذشت تو دوست داشتی فقط تو ایون باشی آخه هوا خیلی خنک بود تو هم که از گرما بیزاری...... خلاصه شب هم رفتیم خونه مامان جون روز بعدش اومدیم خیلی خوش گذشت.... راستی مامان جون اینا فردا میخوان بیان اینجا تا با هم بریم پارک.... آخ جوووووو...
9 مرداد 1393

گوش کن بابا...

مدتی است از شکسته شدن این دل گذشته ،   هنوز قطره هایی از اشکهای  آن روزها بر چشمانم نشسته ،   حالم بهتر نیست از این دل خسته ... گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی ، کجایی که این غم یخ زده را در دلم آب کنی گرفته دلم ، کجایی که به درد دلهایم گوش کنی نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام ، نیستی و من بیشتر از همیشه خسته ام در لا به لای برگهای زندگی ، نیست برگی که از تو ننوشته باشم ، نیست روزی که از تو نگفته باشم هزار سال هم که بگذرد من در توهم حضورت نفس می کشم  من آن شانه هایت را می خواهم که پناهم بود همان یک وجب از شانه ات تمام دارایی ام بود من آن دست های گرمت را می خواهم که یک عمرعبادت نوشت ...
19 تير 1393