روز شمار تولد ٦ سالگى
سلام مامانى
هميشه فكر ميكردم اگه به اين سن برسي و نتونى راه برى چه حالى ميشم ،حتما سكته ميكنم ،دق ميكنم ،ميميرم اگه نتونى آماده مدرسه رفتن بشى....
هر سال به خودم اميد ميدم كه حتما تا تولدش ميتونه ،راه ميره، بدو بدو ميكنه...
اما هر سال اين اميد موكول ميشه به سال بعد...
بابايى امسال بهم قول داده بود كه تا تولدت خوب ميشى ،اما انگار امسال هم خبرى نيست...
هميشه نزديك بهمن كه ميشه غم عالم رو دلم سنگينى ميكنه ...
از زمين و زمان شاكى ميشم، غصه ميخورم، دلتنگ ميشم،نگران ميشم،ميرم به گذشته،از آيند فرار ميكنم...
ولى امسال ....
نميدونم زدم به بى خيالى يا اينكه صبرم زياد شده يا چيز ديگه ...ولى هر چى كه هست حالم خيلى بد نيست ،از ته دل همه چى رو سپردم به خدا ،خودمو،تو رو، بابايى رو ، آيند رو ،همه چى رو
يه كوچولو خودم رو گول ميزنم
خيال ميكنم هنوز كوچولويى ،هنوز بزرگ نشدى ،
خيلى وقت دارى، زياد دير نيست،خيلى از دوستات تونستن راه برن تو هم حتما ميتونى
شايدم به خاطر شيرين زبونيهاته كه سرمو گرم كرد يا شيطونى هات،نميدونم هر چى كه هست نميذاره خيلى فكر و خيال نميكنم...
اين چن وقته به خاطر سفتى پاهات يه كم اذيت ميكنى ، شبا نميذارى كفشاتو پات كنم ،اگر هم پات كنم شب بيدارم ميكنى كه باز كنم....
اگه اين اسپاسم پاهات بهتر بشه ايشااله زودتر ميتونى رو پاهاى خوشگلت بايستى...
بعد از عيد به احتمال زياد آمپول بوتاكس رو برات تجويز ميكنن كه خيلى بهترت ميكنه...
دلم خيلى روشنه مامانى ،برعكس هميشه خيلى نگران نيستم،انگار كه با بزرگتر شدن تو صبر منم زياد ميشه ،تحملم بيشتر ميشه، چن وقتيه احساس ميكنم خدا خيلى بيشتر حواسش بهمونه بيشتر مراقبمونه،شايدم به خاطر همينه كه دلم قرصه...
چن تا عكس ازت دارم كه برات ميزارم گلكم
بووووووووووووووووووس برا دردونه ام...
اينجا باشگاه اسواران (كردان)
داريم با خرگوشت خداحافظى ميكنيم
مهرگان ،كلاس خانوم شكارى عزيز
بيشتر از خودم
كمتر از خدا
دوستت دارم پسركم