پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
مامان پريسامامان پريسا، تا این لحظه: 35 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
بابا رسولبابا رسول، تا این لحظه: 41 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

پارسا دردونه ی مامان و بابایی

پارسا و آقاى فتاحى

چن و قتي كه ميريم پيش  آقاى فتاحى....... تو خيلي راضى هستى ما هم چون ميبينيم كه تو اين جورى خوشحال ترى ما هم شاد ميشيم درسته كه مسيرمون دورتر شده ولى به آرامش تو ميارزه تو مسير رفت و برگشت با يكى از دوستات كه اسمش طه  ست ميريم و ميايم چون كه راهمون دوره طه هم با ما مياد ،خيلى با هم دوست شدين اگه يه روزى ما براى يه كار ديگه بريم سمت پاسداران همش سراغ طه رو ميگيرى آخه عارت كردى كه همش با هم بريم... البته بماند كه امروز سر ماشين طه كم مونده بود كه دعواتون بشه.... عزيز دلم .....ولي تقصير تو نبود طه شيطون هم موتور تو رو ميخواست هم ماشين خودشو تو هم ساكت فقط نگاه ميكردي   .... با آقاي فتاحى حساب...
19 شهريور 1393

اين چند وقت كه نبوديم

خيلي وقت بود كه نميتونستم بيام اينجا ..... روزاي سختي رو دارم ميگذرونيم يه مشكل جديد تو زندگيمون پيدا شده....  مهدي(پسر خاله)كوچولو كه الان نزديك سه ماهو نيمشه دوچار يه ويروس شده كه حسابي اذيتش  ميكنه نميزاره رشد كنه نميزاره خوب شير بخوره.... پيش خيلي از دكتراي خوب و متخصص هم رفته براش كلي آزمايش و نوار و سيتي اسكن نوشتن كه انجام داديم خدا رو شكر تا حالا جواب هر كدوم از آزمايش هاش هم كه اومده نرمال بوده ولي هنوز يه چن تايي مونده..... پسر كوچولوي خاله خيلي ضعيف و لاغر شده آخه اين ويروس لعنتي نميزاره كه خوب شير بخوره عزيز خاله اون روز كه ازت خون ميگرفتن و تو تحمل سوزناي دردناك رو نداشتي...
19 شهريور 1393

یه روزخوب

امروز یه روز خیلی خوبی بود رفته بودیم خونه مهدی اینا خیلی خوش گذشت خاله الهام هم بود با هم ناهار خوردیم البته بماند که شما موقع ناهار خوردن اذیت کردی ولی کلا پسر خوبی بودی خیلی مامان رو اذیت نکردی ناهارت رو هم اوردم خونه بعدا خوردی الان هم خوابیدی مثل فرشته ها آخه خسته شده بودی تا رسیدی خونه خوابت برد راستی یه خبر خوب دیگه پیش آقای میرزایی نمیریم از این به بعد یه جای دیگه میریم پیش آقای فتاحی ..... خیلی آقای محترمیه خیلی هم بهمون امیدواری میده بابایی هم میگه اینجا بهتره درسته یه کم دورتره ولی اشکال نداره برای تو همه کار میکنیم عزیزم آخه تو همه ی زندگی مایی ...
12 مرداد 1393

ما اومدیم

سلام....... بلاخره بعد از مدت زیادی برگشتیم.... ماه رمضون اصلا حالم خوب نبود همش احساس خستگی میکردم فقط دلم میخواست بخوابم شما هم پسر آقایی بودی و اصلا مامانی رو اذیت نکردی.............. قربون پسر خوشگلم بشم که حواسش به مامانش هست دو روز پیش رفتیم خونه دایی من (رحیم دایی)برا شام دعوت کرده بودن مادر بزرگ هم بود البته مامان جون و دایی خودت هم بودا... خیلی خوش گذشت تو دوست داشتی فقط تو ایون باشی آخه هوا خیلی خنک بود تو هم که از گرما بیزاری...... خلاصه شب هم رفتیم خونه مامان جون روز بعدش اومدیم خیلی خوش گذشت.... راستی مامان جون اینا فردا میخوان بیان اینجا تا با هم بریم پارک.... آخ جوووووو...
9 مرداد 1393

گوش کن بابا...

مدتی است از شکسته شدن این دل گذشته ،   هنوز قطره هایی از اشکهای  آن روزها بر چشمانم نشسته ،   حالم بهتر نیست از این دل خسته ... گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی ، کجایی که این غم یخ زده را در دلم آب کنی گرفته دلم ، کجایی که به درد دلهایم گوش کنی نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام ، نیستی و من بیشتر از همیشه خسته ام در لا به لای برگهای زندگی ، نیست برگی که از تو ننوشته باشم ، نیست روزی که از تو نگفته باشم هزار سال هم که بگذرد من در توهم حضورت نفس می کشم  من آن شانه هایت را می خواهم که پناهم بود همان یک وجب از شانه ات تمام دارایی ام بود من آن دست های گرمت را می خواهم که یک عمرعبادت نوشت ...
19 تير 1393

بهت افتخار میکنم

مهمونامون اومدن و رفتن گفتنی ها رو گفتیم دیدنی ها رو هم دیدن حالا باید منتظر نتیجه باشیم ببینیم چی میشه ... شما هم پسر خوبی بودی بابایی میگه شلوغ کردی ولی به نظر من آقا بودی امروز بهت افتخار کردم هم به تو هم به خودم  راضی ام از این اوضاع و تلاشم رو بیشتر میکنم تا روز به روز همه چیز بهتر بشه  تو و بابایی لایق بهترینا هستید... عزیزم تو  همه زندگی من و بابا هستی   ...
15 تير 1393

یه روز مهم

الان که دارم این پست رو مینویسم تو با بابایی رفتین کلاس امروز من باهاتون نیومدم یه کم کار داشتم موندم خونه آخه فردا مهمون داریم یه مهمون خاص . خدا کنه همه چی خوب پیش بره و هر چی به صلاحته همون بشه . پارسا جان   مامانی خیلی به فکر آیندته .من و بابایی خیلی برای آینده تو تلاش میکنیم هر کاری که از دستمون بر بیاد برات کم نمیزاریم . اگه فردا خوب پیش بره خیلی به نفعت میشه خیالمون  خیلی راحت میشه این چند وقته یه کم سخت گذشت البته بابایی نمیذاشت ما چیزی احساس کنیم ولی خودش هم نگران بود . خدایا فردا برامون خیلی مهمه ولی بازم هر چی تو صلاح میدونی همون بشه...   ...
14 تير 1393