پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
مامان پريسامامان پريسا، تا این لحظه: 35 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
بابا رسولبابا رسول، تا این لحظه: 41 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

پارسا دردونه ی مامان و بابایی

پارسا در عزادارى امام حسين(ع)

محرم امسال هم تموم شد ده روز عزادارى ، سينه زنى، نوحه خونى..... بعضى ها از ته دل بعضى ها به ظاهر ، بعضى ها از سر بيكارى بعضى ها از سر ناچارى،بعضى ها حاجت روا خيلى ها هنوز منتظر امسال هم گذشت و ما هنوز منتظريم ،منتظر و اميدوار.... همه ى آرزوم اينه كه تو سال بعد بتونى........ هنوز هم كه محرم شروع ميشه ياد اون شب و اون خواب مى افتم ،خوابى كه چند روز قبل از به دنيا اومدن تو ديدم..... مامان جونت(مامان بابايى)مثل هر سال تو دهه محرم مراسم روضه خونى داشت تو اون موقع توى دل مامانى بودى ولى كم مونده بود تا بياى پيشم چند روز آخر روضه مامان جونت گهواره حضرت على اصغر (ع) رو كه براى هييت سر كوچمون بود اورده بود خونه  تا روضه حض...
14 آبان 1393

امتحان بابايى

هفته بعد بابايى يه امتحان خيلى خيلى مهم داره كه بايد خودشو حسابى آماده كنه ا لان نزديك دو هفتس كه شروع كرده به خوندن ،اما براى ما يه كمى سخت شده ...... چون كه بابايى عادت داره موقع كتاب خونده راه بره ما رو دوچار مشكل كرده..... شباى كه ما خونه هستيم از ساعت هفت به بعد ميايم توى اتاق خواب تا بابايى بتونه با تمركز بيشترى كتاباشو بخونه ،اما تو خيلى تو اتاق حوصلت سر ميره هم دلت ميخواد پيش بابايى باشى هم از اينكه مجبورى چن ساعت تو اتاق بمونى كلافه ميشى اما چاره اى نداريم بايد تا هفته بعد صبر كنيم تا بابايى موفق بشه .... البته به ما هم كم خوش نگذشته ها اين چن وقته همش به گردش بوديم ،خونه مامان جونا،خونه خاله اينا،شما هم واسه خودت كي...
24 مهر 1393

عيد سعيد غدير خم

نه فقط بنده به ذات ازلي مي نازد ناشر حکم ولايت به ولي مي نازد گر بنازد به علي شيعه ندارد عجبي عجب اينجاست خدا هم به علي مي نازد   .... از بیابان بوی گندم مانده است عشق روی دست مردم مانده است آسمان بازیچه ی طوفان ماست ابر نعش آه سرگردان ماست.... باز هم یک روز طوفان می شود هر چه می خواهد خدا آن می شود می روم افتان و خیزان تا غدیر باده ها می نوشم از جوشن کبیر آب زمزم در دل صحرا خوش است باده نوشی از کف مولا خوش است فاش می گویم که مولایم علیست آفتاب صبح فردایم علیست هر که در عشق علی گم می شود  مثل گل محبوب مردم می شود تا علی گفتم زبان آتش گرفت پیش چشمم آسمان آتش گرفت آسمان رقصید و بارا...
20 مهر 1393

مسافرت مشهد

خدايا شكرت كه يه بار ديگه تونستيم به پا بوس آقا بريم سفر به مشهد هميشه برام يه حس خاصى داره يه شور و شوقى دارم كه انگار براى بار اوله كه ميرم خدا رو شكر كه آقا هنوز ما رو قابل ميدونه و مي طلبمون.... روز شنبه ساعت دوازده شب قطارمون حركت كرد مامان جونا رو هم با خودمون برديم خيلى خوب بود خيلى بهمون خوش گذشت تقريبا ساعت يازده بود كه رسيديم رفتيم سوئيتمون كه بابايى از قبل رزرو كرده بود بعد از خوردن ناهار رفتيم زيارت خيلى شلوغ بود با اينكه مدرسه ها باز شده بود بازم مسافر زياد بود ..... بخاطر عيد قربان همه جاي حرم رو چراغونى كرده بودن حرم از هميشه قشنگتر شده بود قرار بود تا عيد غدير خم هم همون جوري بمونه .... ...
18 مهر 1393

پارسا گل پسر

الان كه دارم اين پست رو برات ميزارم شما خوابيدين بابايى هم داره جزوه هاشو ميخونه چون كه يه مصاحبه خيلى مهم دارهو داره خودشو آماده ميكنه منم توى اتاق تو نشستم كلى كار داشتم كه انجام دادم و الان دارم خستگى در ميكنم آخه تا چن ساعت ديگه داريم ميريم مشهد زيارت امام رضا(ع)،قرار بود كه اولش خودمون سه تايى بريم بعد تصميممون عوض شد و قرار شد تا مامان جونا رو هم با خودمون ببريم ...... دل تو دلم نيست هر بار كه ميخوايم بريم مشهد خيلى خوشحال ميشم از يه هفته قبل شروع ميكنم به آماده شدن ولى اين دفعه همه كارام مونده بود براى روز آخر آخه بخاطر بابايى ما دو روزى رو رفتيم خونه مامان جون و خاله تا باباي بتونه راحت تر درساشو بخونه البته درس كه نيست ولى ...
12 مهر 1393

پارسا و كلاس هاى جديد

امروز خيلى روز خوبى داشتيم صب پيش خاله رحيمى و خاله شكارى بوديم شما هم پسر گلى بودى يه كم شيطونى كردى ولى در كل آقا بودى .... مامانى مثل هميشه بهت افتخار ميكنه.... از ديروز با هم قرار گذاشتيم كه شما يه عادت بدتو ترك كنى شما هم مث آقا ها قبول كردى راستى آزمايشاى امير مهدى هم همش خوب بوده ولى هنوز خوب شير نميخوره خاله جونى قراره ببره پيش يه دكتر گوارش تا شايد يه كم بهتر شير بخوره و قوى بشه آخه اين چن وقته حسابى ضعيف شده واما كلاس جديد آقا پارسا....... از هفته بعد ايشاله قراره برى كلاس اسب سوارى دو جا رو بهمون معرفى كردن كه يكى از اونا كه روز جمعه ست خيلى دوره ..... اون يكى هم روزاى...
26 شهريور 1393

پارسا و آقاى فتاحى

چن و قتي كه ميريم پيش  آقاى فتاحى....... تو خيلي راضى هستى ما هم چون ميبينيم كه تو اين جورى خوشحال ترى ما هم شاد ميشيم درسته كه مسيرمون دورتر شده ولى به آرامش تو ميارزه تو مسير رفت و برگشت با يكى از دوستات كه اسمش طه  ست ميريم و ميايم چون كه راهمون دوره طه هم با ما مياد ،خيلى با هم دوست شدين اگه يه روزى ما براى يه كار ديگه بريم سمت پاسداران همش سراغ طه رو ميگيرى آخه عارت كردى كه همش با هم بريم... البته بماند كه امروز سر ماشين طه كم مونده بود كه دعواتون بشه.... عزيز دلم .....ولي تقصير تو نبود طه شيطون هم موتور تو رو ميخواست هم ماشين خودشو تو هم ساكت فقط نگاه ميكردي   .... با آقاي فتاحى حساب...
19 شهريور 1393